زود قضاوت نکنیم
پيرمردی بود که يک پسر و يک اسب داشت ، روزی اسب پيرمرد فرار کرد ، اهالی ده برای دلداری پيرمرد نزد او امدند و به او گفتند عجب شانس بدی اوردی حتما خيلی ناراحتی! پيرمرد در جواب گفت از کجا میدانيد که اين از خوش شانسی من بوده يا بد شانسی من؟همه گفتند خوب معلومه که از بد شانسی تو!!
هنوز يک هفته از اين ماجرا نگذشته بود که اسب پيرمرد به همراه بيست اسب ديگر به خانه برگشتند! اين بار همسايه ها برای تبريک امدند و گفتند عجب خوش شانسی که اسبت با بيست تا از اسبهای ديگه برگشتند! پيرمرد جواب داد ، از کجا میدانيد که اين از خوش شانسی من بوده يا بد شانسی من؟
فردای ان روز پسر پيرمرد هنگام اسب سواری در ميان اسبهای ديگر به زمين خورد و پايش شکست ، همسايه ها بار ديگر امدند و گفتند : عجب بد شانسی ! و اين بار هم پيرمرد گفت:از کجا میدانيد که اين از خوش شانسی من بوده يا بد شانسی من؟و چند نفر از همسايه ها با حرص و عصبانيت گفتند:خوب معلومه که از بد شانسيته پيرمرد خنگ!!!
چند روز بعد نيرو های دولتی برای سرباز گيری امدند و تمام جوانهای سالم را برای جنگ بردند ، اما پسر پيرمرد به خاطر پای شکسته از رفتن به جنگ معاف شد!همسايه ها بار ديگر برای تبريک امدند و گفتند:عجب شانسی اوردی که پسرت معاف شد ، و پيرمرد گفت:از کجا ميدانيدکه … .
آخرین دیدگاهها