زود قضاوت نکنیم
پيرمردی بود که يک پسر و يک اسب داشت ، روزی اسب پيرمرد فرار کرد ، اهالی ده برای دلداری پيرمرد نزد او امدند و به او گفتند عجب شانس بدی اوردی حتما خيلی ناراحتی! پيرمرد در جواب گفت از کجا میدانيد که اين از خوش شانسی من بوده يا بد شانسی من؟همه گفتند خوب معلومه که از بد شانسی تو!! هنوز يک هفته...
آخرین دیدگاهها