دسته: اشعار سهراب سپهری

سهراب سپهري ۰

از سبز به سبز

من در اين تاريكيفكر يك بره روشن هستمكه بيايد علف خستگي‌ام را بچرد من در اين تاريكيامتداد تر بازوهايم رازير باراني مي‌بينمكه دعاهاي نخستين بشر را تر كرد من در اين تاريكيدرگشودم به چمن‌هاي قديم،به طلايي‌هايي، كه به ديوار اساطير تماشا كرديم من در اين تاريكيريشه‌ها را ديدمو براي بته نورس مرگ، آب را معني كردم

سهراب سپهري ۰

با مرغ پنهان

حرف ها دارم با تو اي مرغي كه مي خواني نهان از چشمو زمان را با صدايت مي گشايي ! چه ترا دردي است كز نهان خلوت خود مي زني آواو نشاط زندگي را از كف من مي ربايي؟ در كجا هستي نهان اي مرغ !زير تور سبزه هاي تر يا درون شاخه هاي شوق ؟مي پري از روي چشم سبز يك مردابيا كه...

سهراب سپهري ۰

جان گرفته

از هجوم نغمه اي بشكافت گور مغز من امشب:مرده اي را جان به رگ ها ريخت،پا شد از جا در ميان سايه و روشن،بانگ زد بر من :مرا پنداشتي مردهو به خاك روزهاي رفته بسپرده؟ليك پندار تو بيهوده است:پيكر من مرگ را از خويش مي راندسرگذشت من به زهر لحظه هاي تلخ آلوده استمن به هر فرصت كه يابم بر تو مي تازمشادي ات...

سهراب سپهري ۰

خراب

فرسود پاي خود را چشمم به راه دورتا حرف من پذيرد آخر كه :زندگي رنگ خيال بر رخ تصوير خواب بود دل را به رنج هجر سپردم، ولي چه سود،پايان شام شكوه امصبح عتاب بود چشمم نخورد آب از اين عمر پر شكست:اين خانه را تمامي پي روي آب بود پايم خليده خار بيابان جز با گلوي خشك نكوبيده ام به راهليكن كسي ،...

سهراب سپهري ۰

در قیر شب

ديرگاهی است كه در اين تنهايی رنگ خاموشی در طرح لب است بانگی از دور مرا می‌خواند ليك پاهايم در قير شب است رخنه‌ای نيست در اين تاريكی در و ديوار به هم پيوسته سايه‌ای لغزد اگر روی زمين نقش وهمی است ز بندی رسته نفس آدم‌ها سر بسر افسرده است روزگاری است در اين گوشه پژمرده هوا هر نشاطی مرده استدست جادويی شب...

سهراب سپهري ۰

دره خاموش

سكوت ، بند گسسته است.كنار دره، درخت شكوه پيكر بيدي.در آسمان شفق رنگ عبور ابر سپيدي. نسيم در رگ هر برگ مي دود خاموش.نشسته در پس هر صخره وحشتي به كمين.كشيده از پس يك سنگ سوسماري سر.ز خوف دره خاموشنهفته جنبش پيكر.به راه مي نگرد سرد، خشك ، تلخ، غمين. چو مار روي تن كوه مي خزد راهي ،به راه، رهگذري.خيال دره و تنهاييدوانده...

سهراب سپهري ۰

دریا و مرد

تنها ، و روي ساحل،مردي به راه مي گذرد.نزديك پاي او دريا، همه صدا.شب، گيج در تلاطم امواج.باد هراس پيكررو مي كند به ساحل و در چشم هاي مردنقش خاطر را پر رنگ مي كند.انگارهي ميزند كه :مرد! كجا مي روي ، كجا؟و مرد مي رود به ره خويش.و باد سرگرانهي ميزند دوباره: كجا مي روي ؟و مرد مي رود.و باد همچنان… امواج ،...

سهراب سپهري ۰

دلسرد

قصه ام ديگر زنگار گرفت:با نفس هاي شبم پيوندي است.پرتويي لغزد اگر بر لب او،گويدم دل : هوس لبخندي است. خيره چشمانش با من گويد:كو چراغي كه فروزد دل ما؟هر كه افسرد به جان ، با من گفت:آتشي كو كه بسوزد دل ما؟ خشت مي افتد از اين ديوار.رنج بيهوده نگهبانش برد.دست بايد نرود سوي كلنگ،سيل اگر آمد آسانش برد. باد نمناك زمان مي...